حسنا ساداتحسنا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

گلآب

حس دوطرفه

امشب موقع خوابوندن حسنا، کلی نق و نوق میکرد یکم ازش دور شدم و همونطور طاق باز اونورترش دراز کشیدم دیدم سینه خیز اومد سرشو گذاشت روی دلم.صورتشو نمی دیدم ولی اونقدر ساکت و بی حرکت بود که فکر کردم خوابش برده.بعد چند دقیقه صورتشو که به طرفم برگردوند دیدم بیداره و  با آرامشی وصف ناشدنی خیره شده بهم... یه احساس خیلی خوبی بهم دست داده بود اینکه میدیدم با من درآرامشه و اینکه اونم منو دوست داره انگار .... خیلی دوستش دارم منم.....  پی نوشت : (برای حسنایی که یه دقیقه هم آروم یه جا وانمیسته این حرکت جای تعجب داشت!) بعضی مواقع هم که بغلش میکنم و باهاش حرف میزنم یه دفعه لبهای کوچولوشو میذاره رو صورتم که انگار میخواد بوسم کنه ا...
28 دی 1391

سفرنامه یزد

 کلاُ بفرمائید ادامه مطلب عصر شنبه بود دوباره مریضیم برگشته بود انگار، بدن درد شدید همراه با تب دوباره به سراغم اومده بود . اصلا حسنا رو نمیتونستم بغل کنم چه برسه به اینکه دل به دلش بدم و هر کاری که میخواستو براش انجام بدم. اون هم مدام نق میزد . پناه بردم به خونه ی مامانم تا حسنا سرش گرم بشه و دست از سر داغ من برداره.خلاصه اونشب رو هرجوری بود سر کردم تا شب محسن اومد دنبالمون. خونه که رسیدم محسن گفت در چه حالی؟ گفتم چطور؟ گفت فردا صبح زودبریم یزد! مامانمینا هم امروز رفتن یزد منم خیلی دلم برا خواهرام و بچه ها تنگ شده. گفتم من حالم خوب نیست گفت یه کاریش بکن منم دلم نیوومد قبول نکنم. نصف شب حالم خیلی بد شد بلند شدم یه مسکن قوی خوردم و ...
26 دی 1391

مریضی

امشب مامانی حالش خیلی بد شد بردیمش دکتر ، سرم زد. الانم با حسنا خونه مادرجونشه. کاش حسنا مریض نشه... کاش زودتر هم مامانی خوب بشه. خونه بدون این دوتا هیچ رنگ و بویی نداره...
14 دی 1391

بدون عنوان

حسنا سادات امروز خورد لبه ی پاسیو و دندوناش زبون کوچولوشو پاره کرد.خیلی ازش خون رفت خدا کنه چرک نکنه. فکر کنم امشب تا صبح باید بیدار باشم! خیلی ناراحتم و بابایی بی دل بیشتر! 
12 دی 1391

پاییز رفت...

روزهای پاییزی گذشت... روزهایی برای اولین بودنت بودند. برای اولین خنده هایت. برای اولین نگاههایت و برای اولین پاییزت. روزهای نگرانی از زندگی . نگرانی از مسیر طولانی بندگی و روزهای دلهره بودن... تو دعا کن ای نیکوترین نامها. ای زیبای کوچک ولی قلبی به وسعت معصومیت نگاهت. برای پدر برای مادر برای مسیری که انتخاب کرده ایم. بسیار سخت و طولانی است ولی خدایی هست که برایش هستیم. برایمان می نویسد هر آنچه بخواهد و هر آنچه بخواهیم. خودش راهمان داد به این راه سخت. خودش یارمان است. این مسیر دعا می خواهد. دعا معصومی چون تو. دعای نیکوترینی چون تو...... بخوان برایمان غزل زیبای خلقت را.... راستی تا یادت نرفته خدا سلامی نداد برایت که به ما برسانی؟؟/ ...
8 دی 1391

چشمانش...

حال چشمانش این روزها خوب نیست بابایی ات!....غصه ها انگار در چشمانش موج میزنند اینبار  و او نمی تواند آن ها را پشت ابرهای چشمانش پنهان کند، پشت صبوریش،پشت مردانگی اش،پشت آرامشش...اما هنوز هم می داند خدا هست همیشه... تو دعا کن برایش... دعا کن برایمان... ...
6 دی 1391

یلدا مبارک

(تاریخ 1دی 91) پائیز پایان یافت!نکند مهر تو با تقویم است؟!         من ز تقویم دلت باخبرم، همه ماهش مهر است، همه روزش احساس زنده باشی ای دوست عزتت افزون باد.... یلدا هم گذشت و امروز اولین روز از زمستون. خدائیش اگه سرماخوردگی های این فصل و بذارم کنار از این فصل خیلی خوشم میاد. یه انرژی خاصی دارم. خدا کنه اولین زمستون حسناساداتم به سلامتی بگذره. یلدای دیشب خیلی خوش گذشت.همه دور هم بودیم البته خونه ی خاله نفیسه (جای خاله فهیمه و عمو و کوثر هم خیلی خالی بود)بودیم که مادرجون و پدرجونینا زحمت کشیدن و برای خاله شب چله ای بردن.من و تو هم از صبح رفتیم خونه مادرجون که هم کیک بپزیم هم میوه و آجیلا رو تزئین کنیم.تاظهر ...
5 دی 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گلآب می باشد